خاطرات شیرین زندگی کودکانه

متن مرتبط با «داستان طلاق برنامه ریزی شده !!!!!!!!!» در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه نوشته شده است

چند داستان خنده دار از ملا نصرالدین

  • داستان بچه ملا روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد! ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!   داستان ملا در جنگ روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست. ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟ ,چند داستان خنده دار از ملا نصرالدین ...ادامه مطلب

  • داستان طلاق برنامه ریزی شده !!!!!!!!!

  • با اصرار از شوهرش می خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم. ,داستان طلاق برنامه ریزی شده !!!!!!!!! ...ادامه مطلب

  • داستان خواندنی و نکته دار کلاغ و خرس !

  • یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار! مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟ ,داستان خواندنی و نکته دار کلاغ و خرس ! ...ادامه مطلب

  • داستان نصوح، مردیکه کارگر حمام زنانه بود

  • مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و  با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت. , داستان نصوح، مردیکه کارگر حمام زنانه بود ...ادامه مطلب

  • دو داستان کوتاه آموزنده و جالب

  • خلبانان نابینا دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آن‌ها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد . زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.,دو داستان کوتاه آموزنده و جالب ...ادامه مطلب

  • داستان خواستگاری (طنز)

  • اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اينكه وارد گلفروشي بشوي مثل «گل سرخ» سرحال و شادابي ولي وقتيكه قيمتها را مي بيني قيافه ات عين «گل ميمون» مي شود.,داستان خواستگاری (طنز) ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه با عشق زندگی کن

  • شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود…,داستان کوتاه با عشق زندگی کن ...ادامه مطلب

  • هر اتفاقی میفتد به نفع ماست(داستان)

  • توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود  شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟ چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟  فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟ همه وزيران را صدا زد وگفت  وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند,هر اتفاقی میفتد به نفع ماست(داستان) ...ادامه مطلب

  • داستان غم انگیز

  • شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :,داستان غم انگیز ...ادامه مطلب

  • داستانک های جالب و خواندنی

  • زن باهوش مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود. تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند. در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم. سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد. خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟ زن پاسخ داد: من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه.,داستانک های جالب و خواندنی ...ادامه مطلب

  • داستان ازدواج این مرد با دختر زیبای کشاورز

  • داستان ازدواج این مرد با دختر زیبای کشاورز مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: «پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد می کنم، اگر تونستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی.»,داستان ازدواج این مرد با دختر زیبای کشاورز ...ادامه مطلب

  • داستان های طنز باحال ۹۲

  • داستان های طنز باحال ۹۲ یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی ؛ اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته و هر چند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و زیر لب میگه : لیلا … لیلا … لیلا …مرد میپرسه : این آدم چشه ؟میگن : یه دختری رو میخواسته به اسم لیلا که بهش ندادن ، اینم به این روز افتاده !مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن و مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه با خشم فریاد میزنه : لیلا … لیلا … لیلا …,داستان های طنز باحال ۹۲ ...ادامه مطلب

  • داستان زیبای معنای دوست داشتن واقعی!

  • داستان زیبای معنای دوست داشتن واقعی! خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…,داستان زیبای معنای دوست داشتن واقعی! ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه صدای دل‌نشین مادر

  • دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتمکه مامان صدا زد علیرضا جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا، این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!,داستان کوتاه صدای دل‌نشین مادر ...ادامه مطلب

  • داستانک/ بسوز و بساز

  • یه کشتی توی دریا غرق میشه و تنها یکنفر زنده میمونه و میرسه به ساحل یه جزیره. با کلی بدبختی و فلاکت تلاش میکنه و چوب جمع میکنه واسه ساخت سرپناه! همش هم دعا میکرد که یه کشتی چیزی پیداش کنه.     بالاخره سرپناهش اماده میشه اما قبل از اینکه ازش استفاده کنه اتیش گرفت! ناامید و نالان شروع کرد به غر زدن به خدا که نجاتم ندادی دیگه چرا سرپناهم رو اتیش زدی و ... . با صدای بوق یه کشتی از خواب بیدار شد و خوشحال رفت تو کشتی! از ناخدا پرسید این چندوقت هیچ کشتی از نزدیکی اینجا عبور نکرده چی شد اومدین این طرف؟! ناخدا گفت ما دود اتیشی که شما روشن کردی دیدیم.,داستانک/ بسوز و بساز ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها