روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند
سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه
از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان
دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک
کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه
مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او
خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را
نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب
داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری
نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست
که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است
برچسب : امروز بهار است, ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1026