اعتراف صمیمانه سوتی ها!

ساخت وبلاگ

بیتا: اعتراف می کنم یکبار بابام گوشیشو داد به من که اس های اضافیشو پاک کنم ازونجایی که این گوشی قبلا مال داداشم بود چندتایی جوک تو درفتش بود که بالای 18 سال بود.خلاصه من ازیکی ازین جوکها خوشم اومد از فرصت استفاده کردم که بفرستمش به گوشی خودم عجله کردم و تو کانتکت تلفن اسم بالای اسم خودم که متعلق به یکی از همکارای بابام بود انتخاب کردم و خیلی سریع ارسال کردم چشتون روز بد نبینه یارو هم نامردی نکرد و بلافاصله به بابام زنگ زد بابای بیچاره م هم از همه جا بیخبر .... پیش خودمون بمونه من تا همین الانشم به هیچکی نگفتم جز شما !

NIMOOL: می خوام یه اعتراف بکنم که خودم هروقت یادش میوفتم هی خودمو گاز می گیرم!!!!!
یه روز صبح رفتم بانک موضوع مال 5.6سال پیشه همون موقعه ای که باید تو صف می ایستادی خلاصه من رفتم ته صف تا نوبتم بشه 10 نفری هم جلوم بودن یمدتی گذشت دیدم اصلا کسی نرفته رفتم جلو دیذم خانمه پشت باجه نشسته یه دستش گوشیه اگه وقت کنه هم یدونه رو کیبورد میزنه....من حرصم گرفت حرصم گرفت که نگو بعدم شروع کردم به اعتراض بقیه هم تا دیدن این جوریه صداشون در اومد...بعد دیدم رئیس بانک داره میاد.
گفت چخبره اقا چی شده؟ منم داستان گفتم خلاصه رئیس بانک از همه عذرخواهی کرد خانومه هم یه نگاه خصمانه به من کرد و لطف به بقیه حضار مبایلشو گذاشت کنار مشغول شد منم رقتم سرجام...تا نوبتم شد دفترچه قسط گذاشتم جلوش(باید قیافه منو می دیدید یه بادی تو غبغبم بود)......خانومه دفترچمو برداشت بعد بدون هیچ عکس العملی دوباره داد دستم گفت:بانک سپه اون روبه روست اینجا تجارته!!!!!شانس اوردم کسی بعداز من نبود بعد هم رفتم برای همیشه رفتم.....البته اینم بگم تا یمدتی خودمو دلداری می دادم میگفتم بمن چه آرماشون شبیه بود.........
ای خدا ای خدا هنوزهم خودمو میزنم..

Maha: منم یه بار 7.8 ساله بودم همسایمون با دخترش اومدن خونمون گفتم تا مامانم چای میاره حرفی بزنم مجلس گرم شه به خانم همسایه گفتم ماشااله دخترتون خیلی خوشگله دندوناشونم که عین دندونای پسر شجاع میمونه...!!!وااای الان هم روم نمیشه ببینمشون درسته که سوتی دادم ولی من پسر شجاع رو واقعا دوست داشتم.!

تبسم: من سر امتحان رياضى مهندسى يك كلمه نخونده بودم،سر جلسه هم مثل گاگولى نشستم تا وقت تموم شد، تو شلوغ پلوغى كه همه ورقه ها رو ميگرفتن ورقه ام رو مچاله كردم تو جامدادى گذاشتم و با اعتماد به نفسى مثل انيشتين از در اومدم بيرون!
بعد كه نمره ها رو زدن رو بورد برا من١٢ گذاشته بود!!! خيلى از اون استاد بدم ميومد!!آى حال كردم!!!
ترم بعد وقتى شنيدم استاده منتقل داره ميشه، يه جورى بهش رسوندم كه چى كار كرده بودم كه عذاب وجدان ولم كنه!!!

تیرا: اعتراف مي کنم وقتي 8 سالم بود مامانم منو مي فرستاد سوپر خريد کنم براش، تو مسير هرچي خونه بود زنگ طبقه آخرشو مي زدم و فرار مي کردم

مجید: من یه بار زده بودم یکی از نوارهایی که بابام خیلی دوست داشت روش صدای خودم رو ضبط کردم بعد برای اینکه کسی نفهمه کار منه آخرش گفتم راستی من مجید نیستم من بهرامم ( اسم داداشم رو گفتم )

ماهچهره: برای اولین بار قرار بود با خواستگارم تو پارک صحبت کنم منم خیلی کم سن وسال بودم وبی تجربه رو صندلی نشستیم .حرف که نمیزدم بیشتر شنونده بودم اصلا به حرفهاش توجه نمیکردم همش به فکر این بودم خداکنه خوشگل باشم ...
و فکر میکردم قیافم از نیم رخ زیباتره همش سعی میکردم نیم رخ باشم تا فر مژهام مشخص باشه سرتونو درد نیارم
اون هم ازم خیلی تعریف میکرد
دیگه من باورم شده بود که الان سیندرلا هستم و آ.. شاهزاده
منم میخواستم خوشگلتر بشم هر یک کلمه که بین پاراگراف های اون صحبت میکردم جوری چشمهامو خمار میکردم و بعد به سرعت سرمو مثل غاز نیم رخ میکردم که...
چندباری این حرکت غیرعادی تکرار کردم
آخر طاقت نیاورد گفت چرا چشماتو مثل کورا سفید میکنی باید حال منو میدید مثل اسکلها لبخند عصبی زدم
حالا اینجا داشته باشید دیگه نیومد که نیومد

مریم بانو!: یه روز که مدرسمون تعطیل شده بود و من منتظر برادرم بودم که بیاد دنبالم، به یکی از دوستام پیشنهاد دادم که همراه ما بیاد چون خونشون نزدیک خونه ما بود، وقتی برادرم اومد دوتایی به طرف ماشین رفتیم، من از جلوی ماشین رد شدم و صندلی جلو نشستم و دوستم هم از عقب ماشین رد شد تا سوار بشه.....خلاصه راه افتادیم!
وسطای راه برادرم ضبط رو روشن کرد، من با ایما و اشاره و حرکات عجیب چشم و ابرو به برادرم فهموندم که ضبط رو ببنده، برادرم با چشمای بهت زده بهم نگاه کرد و گفت: چی میگی! ... عصبانی شدم و باز همه ی اعضای صورتم رو به کار گرفتم که بهش بفهمونم ضبط رو باید خاموش کنه.... بالاخره ضبط رو خاموش کرد و یه جایی ماشین رو نگه داشت تا چیزی بخره... به خودم گفتم حالا که وایسادیم با دوستم یه صحبتی کنم و ازش بابت اینکه معطل شده عذرخواهی کنم.... یه لبخند به لبم نشوندم و رومو برگردونم که بگم: ببخشید ساره جونا........
وای از دیدن اون صحنه رنگم مثل گچ سفید شد .... دوستم سوار ماشین نشده بود!!
بعد از اینکه برادرم برگشت از همون مسیری که اومده بودیم برگشتیم و دوستم رو دیدم که انگشت به دهن و باتعجب داره به سمت خونشون پیاده میره.
هنوزم نفهمیدم چرا اون روز متوجه نشدم که دوستم هنوز سوار ماشین نشده

Eli: یه بار یکی از فامیلامون زنگ زد خونمون گفت داریم می یایم عید دیدنی
منم گفتم ما خونه نیستیم یه وقت دیگه مزاحم بشین !!!!!!!!!

maryam: منم اعتراف میکنم یه بار 6سالم بود و تنهایی خاله بازی میکردم که تو داستان خاله بازیم باید مراسم روضه میگرفتم بلند شدم چادر سیاه مامانمو سر کردم و رفتم همه همسایه هارو واسه عصر دعوت کردم به خالم هم گفتم.که ایشون به مامانم زنگ زد و گفت چه روضه ای؟مامان جونم از همه جا بی خبر داد زد سرم که مریم باز چه آتیشی سوزوندی!!مامانم و خالم و همچنین من برای عصری کلی میوه و خرما و...آماده کردیم و جالب اینکه همه مهمونا اومده بودن.اینم از روضه گرفتن من!!!

ندا: من هم یکبار سر امتحان ریاضی مهندسی بودم ، ردیف کناری من بچه های حسابداری بودند. یکی از پسرهای حسابداری گفت شما هم میانه اید؟؟(یعنی امتحان میانه دارید) گفتم نه من بچه تهرانم !!!(میانه یکی از شهرهای نزذیک زنجانه)

حامد: ترم دوم دانشگاه بودم، کلاس ریاضی داشتیم و مملو از جمعیت بود(تقریبا100نفر-پیام نور) و تنها 4تا پسر بودیم که همش داشتیم حرف میزدیم!
خانم استاد عصبانی شد و منو کشوند پای تخته،تا رسیدم پای تخته دیدم همه دارن یواشکی میخندن(چندتا از دخترا فکر کنم غش کردن از خنده!!!!)
هنوز چیزی ننوشته بودم که دیدم استادمون با یه لحنی گفت بفرمایید بشینید!!!
وقتی که رسیدم جای صندلی و خواستم بشینم دوستم گفت:
لباس زیرت آبیه؟؟؟!!!
شلوارم اندازه یه وجب جر خورده بود!!!
اون ترم دیگه دانشگاه نرفتم...

ss: اولين باري كه ميخواستم به اينترنت وصلشم رفتم يه كارت اينترنت خريدم و حدود يك ساعت داشتم ميگشتم كه اين كارتو كجاي كيس بايد فرو كرد تا وصل بشم

laya: اعتراف میکنم...بچه بودم با بچه های فامیل دور هم جمع میشدیم.با هم مسابقه لواشک خوری میذاشتیم با یک کاسه که اگه هرکی بیشتر آب دهنش تو اون کاسه جمع بشه اون برنده ست.وای الان یادم میفته چیکار میکردیم چندشم میشه...ولی بازم دوست دارم برگردم به اون موقع ها با همه چندشیش

Fatemeh: یه بار رفته بودیم الکتریکی لامپ بگیریم....خیلی شیک و پیک و سنگین وارد مغازه شدیم.اون موقع تازه لامپ کم مصرف اومده بود...مامانم بجا اینکه بگه لامپ کم مصرف گفت:لامپ یبار مصرف دارید؟...منم همراهش بودم داشتم از خنده میترکیدم....مامانم خودش منفجر شده بود بعد مامانم برا اینکه بیشتر ضایع نشه برگشت گفت...البته توخونه ما که واقعا یبار مصرفه چون بچه ها سریع توپ میزنن میشکنه....من که از مغازه اومدم بیرون ولی مردم از خنده

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : اعتراف صمیمانه سوتی ها!, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1016 تاريخ : سه شنبه 7 آبان 1392 ساعت: 20:56