دوستان عزیز اینا لینک عکسامه میتونی ببنیند
http://www.up.iranblog.com/images/5y8e9un3gq19et176c.jpg
http://www.up.iranblog.com/images/29xrm9542dbih9o5r6ee.jpg
http://www.up.iranblog.com/images/nnyonya4wpke0cyl3dm.jpg
http://www.up.iranblog.com/images/jp78c725cpl4eihvpuyt.jpg
http://www.up.iranblog.com/images/wcd4tnr5vaddb5a1lvz.jpg
http://www.up.iranblog.com/images/w8aadoj2xq3yfqyyf4fv.jpg
خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
برچسب : عکس, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1302
داستان بچه ملا
روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!
داستان ملا در جنگ
روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟
برچسب : چند داستان خنده دار از ملا نصرالدین, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1041
توی حموم بودم............ مامانم در حموم و زده میگه :
محسن یگانه رو میشناسی؟؟؟؟ منم گفتم : اره چطور مگه ؟؟؟؟؟
.
.
.
.
.
مامانم گفت دختر همسایه بالای اومده میگه :
از فرزاد فرزین نخون من دوست ندارم ............
از محسن یگانه بخون : )
خاطرات شیرین زندگی کودکانه...برچسب : حموم!!!, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 882
سلامی دوباره به دوستان گلم ازاین که یه مدتی نبودم شرمندتونم ببخشید بازهم اومدم امیدوارم بتونم همیشه بروز باشم
اینم بگم که دیگه یواش یواش بوی زمستونم میرسه اونم چه زود هواه سرد میشه مراقب خودتونم باشید
خاطرات شیرین زندگی کودکانه...برچسب : نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 927
«تیمارستان»
آسفالت از نور زرد چراغ هایی که هر چند قدم حاشیه ی مسیر کاشته شده بود ، روشن بود.
چشمهاش را به زمین دوخته بود و به کندی قدم برمی داشت.انگار چیزی را دنبال می کرد. تنها صدایی که به گوش می رسید صدای لخ لخ دم پایی هاش بود که روی زمین کشیده می شد. سایه یک نفر را کنار سایه خودش دید.بی اعتنا مسیر حرکت مورچه ای را دنبال می کرد.آخرین کام را از سیگارش گرفت و ته سیگار را توی جیب پیراهنش گذاشت.
خاطرات شیرین زندگی کودکانه...برچسب : این دست های لعنتی, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1113
سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک
جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود .
کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به
عنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شه
خاطرات شیرین زندگی کودکانه...داشتم با ماشینم می رفتم سر کار که موبایلم زنگ خورد،گفتم بفرمایید.الووووو.....
فقط فوت کرد!:
برچسب : خاطرات مرد زود باور, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1213
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با
"بسم الله"
خاطرات شیرین زندگی کودکانه...برچسب : رمز بسم الله, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1097
با اصرار از شوهرش می خواهد که طلاقش دهد.
شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.
برچسب : داستان طلاق برنامه ریزی شده !!!!!!!!!, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 908
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت :
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه,
برچسب : هزینه ی آسایشگاه, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1158