خاطرات شیرین زندگی کودکانه

متن مرتبط با «شرط بندگی خدا» در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه نوشته شده است

خدا و بنده

  • خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوانبنده: خدایا سه رکعت زیاد است,خدا و بنده ...ادامه مطلب

  • شرط بندگی خدا

  • خداوند به حضرت آدم فرمود من بزودی همه نیکیها را برای تو در چهار چیز جمع خواهم کردحضرت آدم گفت :خداوندا آن چهار چیز کدامند؟خداوند فرمود,شرط بندگی خدا ...ادامه مطلب

  • خدا رفتگان همه رو بيامرزه،

  • خدا رفتگان همه رو بيامرزه،چند وقت پيش ختم مامان بزرگم بود ما هم از بس گريه كرده بوديم چشما باد كرده بود اصلاً يه وضي!!!يكي از همسايه هاي مامان بزرگ مون اومده بود واسه عرض تسليت،ماهم روبروي اين بنده خدا نشسته بوديم و داشتيم چايي ميخورديم كه اين خانوم شروع كرد از مامان بزرگ ما تعريف كردن : آره ثريا خانوم خدابيامرز خيلي گل بود،خيلي خانوم بود صافو ساده،بي غل و قش،بي شيله پيله.. اصلاً خيلي بي همه چي بود!!!!منم كه بيشعور :o:o:o:oتا اينو گفت وسط گريه زاري زدم زير خنده هر چي چايي تو دهنم بود پاچيدم رو سر و صورت طرف D:،بعدم مامان ما فحش هاي به ما داد كه عرب تا حالا به خرش نداده:(:(:(:(:((((((- - - - - - - - - - - - - - -دوم ابتدایی که بودم بعد از زنگ آخر دوستم که خیلی باهاش جور بودم گفت که به یاد قدیما که با هم همسایه بودیم بریم خونمون، خونه ی ماهم باهم فاصله داشت.خلاصه منم رفتم یه 10 دقیقه ای موندم اونجا ، با استرس تمام برگشتم خونه وقتی رسیدم غروب شده بود و فقط آبجی بزرگم خونه بود از اونجایی که منو همیشه دس مینداخت بهم گفت خاک تو سرت کجا بودی مامان و بابا اومدن مدرست دیدن نیستی رفتن اداره پلیس. منه خاک برسرم از پلیس می ترسیدم گفتم الاناست بیان منو بگیرن بندازن زندون آقا گریه زاری ای راه انداخته بودم که نگو این آجیه ماهم نمیگفت بهم که مامان خونه همسایس باباهم هنوز سرکاره آقا یه نیم ساعتی این گریه زاری ادامه داشتو منم منتظره پلیس.یهو مامان اومد خونه دید که من گریه می کنم و اینا... منم منتظره کتک... خودمو آماده کرده بودم که بخورم. گفت چرا گریه میکنی ؟؟منم گفتم مامان غلط کردم بخدا دیگه نمیرم کلیم به دوستم فحش دادم مامانه گفت: چی می گی کجا رفتی ؟؟ نگو این مامان اصلا هواسش به دیر اومدن من نبود. بعد آبجیم خندید منم تازه دوزاریم افتاد، اما هی گریه می کردم، بعد مامان واسه اینکه گریه نکنم بهم پول داد منم رفتم یه فلافل خریدم خوردم حسابیم بهم چسبید چون نه کتک خوردم نه رفتم زندان.,سوتی های خنده دار خودم ...ادامه مطلب

  • نامه ای از طرف خدا

  •   سلام...   به دوستای گلم این دلنوشته های خودمه که میدونم برای همه هم اتفاق میوفته امیدوارم که دوست داشته باشید. تا حالا شده احساس تنهایی کنی.فکر کنی که هیچ کسی نیست که تورو بفهمه.آره حتما شده .تو این مواقع سعی می کنی که چه حرکتی انجام بدی؟ خیلی از ماها می ریم پیش یکی از نزدیک ترین دوستانمون تا با درد و دل کردن با اون یه کم سبک بشیم.اما حتما باز هم برات این اتفاق افتاده که همون دوستت که از نظرت سنگ صبورته برای تو وقت نداشته باشه و باید به کارهای خودش برسه. اون وقت چی؟دیگه به نظرت کی هست؟ خب من اینجا می خوام یه دوست رو معرفی کنم که میلیون ها ساله که همه می شناسنش از بزرگ و کوچیک، پیر و جوون، زن و مرد،دوستی که همیشه برای همه ما وقت داره همیشه به فکر ماست همیشه خیر و صلاحمونو می خواد اما ما  بی معرفتها خیلی وقتا از یاد می بریمش یا وقتی کارمون باهاش تموم شد دیگه تا مشکل بعدی سراغش نمی ریم. باز هم می ریم سراغ افراد دیگه اما اون باز هم پیش خودش می خنده و می گه عیب نداره باز هم هر موقع کارت گیر کرد بیا پیش من.تا حالا به این موضوع فکر کردی که این دوست عزیز که تنهای تنهای تنهاست دوست داره که تو هم بهش یه سری بزنی سرتو بگیری بالا بهش بگی سلام امروز فقط به خاطر خودت اومدم، اومدم که بهت بگم چقدر دوست دارم .ازت تشکر کنم که اینقدر به فکر منی و شرمندم که من اون طور که تو می خوای به فکرت نیستم.می دونم به من حتی به اندازه یک قطره هم نیاز نداری ولی باز هم شرمندم که برات بنده بدی بودم.اگه خوب گوش کنید داره یه صدایی می یاد که میگه ((یکی اون بالاست که مارو دوست داره)) ,نامه ای از طرف خدا ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها