خدا رفتگان همه رو بيامرزه،

ساخت وبلاگ

خدا رفتگان همه رو بيامرزه،
چند وقت پيش ختم مامان بزرگم بود ما هم از بس گريه كرده بوديم چشما باد كرده بود اصلاً يه وضي!!!
يكي از همسايه هاي مامان بزرگ مون اومده بود واسه عرض تسليت،ماهم روبروي اين بنده خدا نشسته بوديم و داشتيم چايي ميخورديم كه اين خانوم شروع كرد از مامان بزرگ ما تعريف كردن : آره ثريا خانوم خدابيامرز خيلي گل بود،خيلي خانوم بود صافو ساده،بي غل و قش،بي شيله پيله.. اصلاً خيلي بي همه چي بود!!!!منم كه بيشعور :
o:o:o:o
تا اينو گفت وسط گريه زاري زدم زير خنده هر چي چايي تو دهنم بود پاچيدم رو سر و صورت طرف
D:
،بعدم مامان ما فحش هاي به ما داد كه عرب تا حالا به خرش نداده:(:(:(:(:((((((

- - - - - - - - - - - - - - -

دوم ابتدایی که بودم بعد از زنگ آخر دوستم که خیلی باهاش جور بودم گفت که به یاد قدیما که با هم همسایه بودیم بریم خونمون،
خونه ی ماهم باهم فاصله داشت.
خلاصه منم رفتم یه 10 دقیقه ای موندم اونجا ، با استرس تمام برگشتم خونه وقتی رسیدم غروب شده بود و فقط آبجی بزرگم خونه بود از اونجایی که منو همیشه دس مینداخت بهم گفت خاک تو سرت کجا بودی مامان و بابا اومدن مدرست دیدن نیستی رفتن اداره پلیس. منه خاک برسرم از پلیس می ترسیدم گفتم الاناست بیان منو بگیرن بندازن زندون آقا گریه زاری ای راه انداخته بودم که نگو این آجیه ماهم نمیگفت بهم که مامان خونه همسایس باباهم هنوز سرکاره آقا یه نیم ساعتی این گریه زاری ادامه داشتو منم منتظره پلیس.
یهو مامان اومد خونه دید که من گریه می کنم و اینا... منم منتظره کتک... خودمو آماده کرده بودم که بخورم. گفت چرا گریه میکنی ؟؟
منم گفتم مامان غلط کردم بخدا دیگه نمیرم کلیم به دوستم فحش دادم مامانه گفت: چی می گی کجا رفتی ؟؟ نگو این مامان اصلا هواسش به دیر اومدن من نبود. بعد آبجیم خندید منم تازه دوزاریم افتاد، اما هی گریه می کردم، بعد مامان واسه اینکه گریه نکنم بهم پول داد منم رفتم یه فلافل خریدم خوردم حسابیم بهم چسبید چون نه کتک خوردم نه رفتم زندان.

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : سوتی های خنده دار خودم, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1578 تاريخ : چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت: 14:20