این دست های لعنتی

ساخت وبلاگ

یک نخ دیگر از جعبه در آورد و داشت سمت لبش می برد که یک دست ،‌ سیگار و جعبه اش را از او گرفت.خانم پرستار بود.گفت : قرارمون یه دونه بود.

چشمش را از مورچه برنمی داشت.نزدیکش شد ، دم پایی را روی مورچه گذاشت و حسابی له اش کرد.

پرستار گفت : ا ِ چرا کشتیش؟!

- صداش دیوونم می کرد

پرستار : صدای مورچه؟!

-آره صدای پاش! این لعنتیا صدای پاشون فرا صوته!

پرستار : یعنی چی؟

-یعنی بیشتر از بیست هزار مگاهرتز!

پرستار خنده ای کرد و گفت : من که چیزی نشنیدم!

-طبیعیه! نباید هم بشنوی!

پرستار : نظرت چیه بریم تو اتاق؟

-هنوز که صبح نشده!
پرستار :‌ می دونم. سردت نشده؟ من که سردمه!

لبهایش تکان می خورد ، گویا داشت حرفی می زد. شبیه اجرای پانتومیم بود.

پرستار : سردت نیست؟!..

با دیوار حرف می زنم؟ چرا جواب نمی دی؟

موسی!

- هان؟‌ چی میگی ؟!!

پرستار : چرا جواب نمی دی؟!

- من جوابتو دادم

پرستار : اما من چیزی نشنیدم

- تو حتی صدای پای مورچه رو هم نمیشنوی!

پرستار : باز زد به سرت؟! من دیگه حوصله ندارم! می رم

-لطف می کنی دختر خانوم

پرستار که دمغ شده بود چند دقیقه بی صدا کنار موسی قدم برداشت و  گفت : بشینیم رو نیمکت؟

موسی نشست و پرستار هم کنارش.

موسی :‌ روسریتو بردار

پرستار : چشم قربان! خیلی وقت بود موهامو نبافته بودی

موسی جلو خزید و موهای پرستار را چند دسته کرد. حرکت انگشت های موسی در سرمای نیمه شب کند شده بود. یکی زیر و دوتا رو رد می کرد ، یکی رو دوتا زیر ،‌ یکی زیر دوتا رو..

پرستار : موسی! شب سیاه تره یا مو های من؟

موسی :‌ خب معلومه! شب

پرستار : تموم شد؟

موسی : آخراشه!

سپیده داشت کم کم می زد.پرستار روسری اش را سر کرد و دوتایی به اتاق موسی رفتند.

موسی روی تخت دراز کشید. پرستار پتو را روی او کشید و شب بخیری گفت ،‌ موسی گفت : قولت که یادت نرفته؟

پرستار لبخندی زد: نه.. در را آرام بست و رفت.

طولی نکشید که موسی هم خوابش برد.

***

موسی چندسالی بود که مهمان این آسایشگاه و اهالی اش بود. یک عاشق سرگشته ، یک مجنون واقعی بود به قول پرستارها. جوانی که اطرافیانش از عشق بی اندازه ی او به همسرش سخن می گفتند. از دیوانگی هایش ، از شدت علاقه ای که به همسرش داشت.

ورود موسی به آسایشگاه ، برمی گشت به ایام نوروز، شش سال پیش.

شش سال پیش ، دقایقی بعد از سال تحویل او را روی پل پرستو، در کنار نعش بی جان همسرش یافته بودند. اولین سال تحویلی بود که باهم تنها بودند.

 در اتاق بازجویی چند دقیقه بیشتر طول نکشید که به قتل همسرش اعتراف کرد. حکم دادگاه هم قصاص بود ، ولی پس از ثابت شدن جنون موسی ، ‌او عفو شد . از آن روز به آسایشگاه آمد و اینجا ماندگار شد.

روزها و حتی ماه های اول حضور موسی ، مسئولین و پرستارها از او ترس داشتند ولی گذشت زمان نشان داد که او بی آزار ترین فرد حاضر در این آسایشگاه است.

***

باز هم با صدای حاج صادق از خواب برخاست :‌ پاشو موسی! پاشو یه معجزه ای بکن..عصات کجاس؟ پاشو موسی

هر صبح حاج صادق راس ساعت نـــُه به اتاق موسی و ابراهیم می رفت و بیدارشان می کرد.می گفتند قبل از اینکه پایش به اینجا باز شود آخوند منبری بوده.

همین حاج صادق هفته پیش اینقدر توی گوش ابراهیم بیچاره خواند  از او معجزه خواست ، که ابراهیم با چند نفر، کنج حیاط آسایشگاه آتشی به پا کرده بود و چیزی نمانده بود بپرد وسطش که رسیده بودند و جلو اش را گرفته بودند.

موسی مثل همیشه بهش محل نداد تا خودش رفت.

دستی دراز کرد و پرده را کنار زد.آسفالت و سبزه ها خیس بود.معلوم بود باران باریده. زیر لب گفت : این صبح های زیبای ابری دیگر دارند تکراری می شوند.

توی محوطه را نگاه می کرد. زیر بید مجنون که حسابی آب کشیده شده بود ، ده -بیست نفر حلقه زده بودند، دست می زدند و یک دختر تپل وسطشان می رقصید.

پرستار با یک سینی در دست وارد اتاق  شد.سینی را کف یک دست گرفت ، چرخی دور خودش زد و جلوی تخت موسی زانو زد!

- صبح بخیر عالیجناب بد اخلاق من! دیشب خوب خوابیدید؟

- مگه این سر و صداها میذارن آدم بخوابه!؟

پرستار سینی را روی میز کنار تخت گذاشت و گفت : امشب آماده باش آقا موسی! می خوام به قولم وفا کنم.

چشمان موسی از شادی برقی زد.لبخندی زد و دست گرم پرستار را با دست سردش فشرد:‌ ممنون نازنین.

پرستار دست موسی را بین دو دستش گرفت و گفت : بلاخره اسم این پرستارو یاد گرفتی!؟

موسی چمشهاش را بست.

نازنین گفت : ولی موسی! باید قول بدی که قبل از طلوع خورشید برگردیم.

موسی : برمی گردیم. نازنین! اینا میگن من آدم کشتم. تو واقعا از من نمی ترسی؟

نازنین : خب عمدا که این کارو نکردی!

موسی : پس تو هم فکر میکنی من آدم کشتم. مثل همه ی اونها.

نازنین : موسی تو قلب مهربونی داری.دلیلی نداره من ازت بترسم.

موسی : شب میای دنبالم؟

نازنین : آره.آماده باش.

موسی : سال تحویل ساعت چنده؟

نازنین : ساعت سه و سی وسه دقیقه!

موسی دست نازنین را بین دو دستش محکم گرفت و گفت : نگران نباش نازنینم.

این جمله مثل آب سردی بود روی آتش نگرانی نازنین. یکباره آرام شد.آرام آرام.

حس آرامش از دستان موسی به سرتاسر وجودش سرایت کرد.

به زحمت از دست های سرد موسی دل کند و رفت.

صدای بسته شدن در که شنیده شد ، ‌موسی چشمهاش را باز کرد.از تخت پایین آمد.

نیمرو را با کره دوست داشت و نازنین این را می دانست. بوی کره که به مشامش رسید لبخندی زد. روی صندلی نشست و مشغول لقمه کردن نان و خوردن نیمرو شد.این روزها نیمرو های کره ای نازنین برایش دوست داشتنی ترین غذای دنیا بود.

در باز شد.مهندس داخل شد.بین بچه ها به مهندس معروف بود.کارش سوال پرسیدن بود.موسی خودش را برای سوال امروز آماده می کرد.

مهندس : سلام عرض می کنم

موسی : سلام!

مهندس : موسی! تو "شبان" را میشناسی؟

موسی : شبان؟! نه چیزی خاطرم نمیاد

مهندس نیشخندی زد و گفت : نباید هم به خاطر داشته باشی.  موسی! تو خیلی کم سخن می گویی! من فکر می کنم تو یا اقیانوسی از علم در پس سکوتت داری و یا لب نمی گشایی تا جهلت آشکار نشود.

با این حال من این ریسک را می پذیرم! من یه تو ایمان خواهم آورد.

موسی سرش را با بی میلی برگرداند.

مهندس  ادامه داد : « و موسی به قورح و داتان و ابیرام اشاره کرد و گفت " حال خواهید دانست که خداوند مرا فرستاده است تا تمامی این کارها را انجام بدهم و اینکه به اراده ی خودم کاری نکرده ام . اگر این مردان بر اثر مرگ طبیعی یا در تصادف یا بیماری بمیرند ، ‌پس خداوند مرا نفرستاده است.اما اگر خداوند معجزه ای نموده ،‌ زمین باز شود و ایشان را با هرچه دارند ببلعد و زنده به گور شوند.آنوقت بدانید که این مردان به خداوند اهانت کرده اند." و حرف موسی تمام نشده بود که زمین باز شد و این سه مرد را بلعید»  و در جای دیگر «موسی خشمگین به خدا گفت : "قربانی های ایشان را قبول مکن.من حتی الاغی هم از ایشان نگرفته ام" »

تورات مقدس- کتاب اعداد- صفحه ی بیست و هشت

ابتدا به اراده و خواست خداوند در امور اشاره دارید، حتی معجز را از اختیار خود خارج و از سوی خداوند می دانید و بعد همورا که قادر مطلق می نامید امر و نهی می کنید!

من هیچ وقت این تناقض را در رفتار شما نفهمیدم!

موسی لب پنجره رفت و بیرون را نگاهی انداخت.به مهندس گفت : مهندس! بچه ها تو حیاط منتظرتن! نمی ری پیششون؟

مهندس پرسید : آیا سوگول هم هست؟  موسی گفت بعله!

 مهندس سریع بلند شد و با عجله در را باز کرد و دوید به سمت در حیاط. توی راهرو داد زد : موسی ! تو هم بیا خوش می گذره!

موسی در اتاقش را بست و روی تخت دراز کشید.زل زد به سقف و در فکر فرو رفت. توی فکر امشب بود.

نفس عمیقی کشید که در باز شد.نازنین بود با یک دست کت شلوار سورمه ای رنگ. کاور کت و شلوار را روی میز گذاشت و گفت : پاشو اینو تنت کن ببین سلیقه م چطوره؟!

موسی کاور را برداشت و لباس های آسایشگاه را در آورد.کت و شلوار را تنش کرد.

انگاری کت و شلوار را بر تنش دوخته بودند.حتی یک سانتیمتر بزرگ و کوچک نبود.

نازنین سرتاپای موسی را برانداز کرد. موهای بلند و مجعد،.ته ریش نامرتب ، قد و قامت بلند و کشیده و اندام چهارشانه ای داشت.

تو چشمهای موسی نگاه کرد. مثل همیشه ، نگاه موسی معصومانه بود. گفت : خوش تیپ شدی موسی! بهت میاد.

موسی دستی به موهایش کشید و گفت :‌ سلیقه ی تو ردخور نداره!

نازنین خنده ی ریزی کرد و گفت : امشب راس ساعت دوازده ، نیمکت پشت آشپزخونه منتظرتم.

موسی در حالی که داشت کت را از تن بیرون می آورد با علامت سر موافقت خودش را اعلام کرد.

نازنین رفت و موسی کت و شلوار را از تن بیرون آورد و در کاور گذاشت.

***

ساعت حول و حوش دوازده بود.نازنین روی نیمکت پشت آشپزخانه نشسته بود و ساعتش را نگاه می کرد.

از دور یک مرد خوش تیپ کت و شلواری را دید که سنگین قدم برمی داشت و نزدیکش می شد.برایش دست تکان داد.

موسی گفت : دیر که نکردم بانو؟!

نازنین  : نه! بریم

نازنین کلید انداخت و در آشپزخانه را باز کرد.هیچ کس آنجا نبود.تاریک تاریک.از آشپزخانه ی آسایشگاه دری به پارکینگ بود.

موسی و نازنین مسیر آشپزخانه تا پارکینگ را آهسته و بی سرصدا پیمودند.وارد پارکینگ شدند.باید از جلوی نگهبان رد می شدند.

نازنین گفت : موسی به نگهبان سلام کن!                   موسی : اما من..              نازنین : بهت گفتم بهش سلام کن!

جلوی نگهبان که رسیدند ،‌ موسی دستی برای نگهبان تکان داد و سلام کرد.نگه بان خواب آلوده جواب سلامی داد و با ترس فراوان از او گذشتند.

نازنین در ماشین را برای موسی باز کرد ، خودش پشت فرمان نشست و حرکت کرد.

در ماشین هردو سکوت کرده بودند.کمی از آسایشگاه دور شده بودند که  موسی سرش را با دودست گرفت.

نازنین پرسید چیزی شده؟ حالت خوبه ؟ موسی گفت خوبم.این صدا داره دیوونم می کنه.

چه صدایی؟ می خوای موزیکو قطع کنم؟

-نه.صدای گردش این زمین لعنتیو می گم! من ، تو ، این ماشین ، این خیابون و حتی این شهر با سرعت هزار و ششصد و هفتاد کیلومتر در ساعت هر روز دورخودمون می چرخیم ..! مسخره اس!

***

نازنین روی پل ترمز کرد و پیاده شد.موسی هم پشت سرش پیاده شد.پشه در خیابان پر نمی زد.نازنین ساعتش را برای ساعت سه و سی و سه دقیقه کوک کرد.

هردو به میله و حفاظ های حاشیه ی پل تکیه زدند.چیزی یه تحویل سال نمانده بود.نازنین باصدای لرزان گفت : موسی! خیلی وقته می خوام یه چیزیو بهت بگم!

موسی : گوش می کنم! بگو

نازنین : واقعا احمقی اگه نتونی حدس بزنی حرفم چیه!

موسی : من اگه احمق نبودم که جام تو اون آسایشگاه نبود.

نازنین چندلحظه سکوت کرد و بار به حرف اومد : "موسی! موسی من.." و باز ساکت شد.

موسی گفت خودتو اذیت نکن نازنینم! تا صبح کلی وقت داریم برای همه ی حرف های نگفته. چقدر مونده به تحویل سال؟

نازنین ساعتش را نگاهی کرد و گفت چیز زیادی نمونده.

....

سه سال و هشت ماه و هجده روز از اولین دیدار موسی و نازنین می گذشت. اما همچنین شبی بی سابقه بود. به زعم نازنین بهترین شب عمرش امشب بود. دوتایی به ماه کامل این شب چهارده خیره شدند.

موسی گفت : نازنینم! شالتو بردار

نازنین لبخندی زد. روی گونه هاش دوتا گودی افتاد.موسی عاشق این دوتا گودی بود.

تار موهای بلند نازنین را با دقت و ظرافت از زیر و روی هم رد می کرد.یکی رو، دوتا زیر، دوتارو،یکی زیر، یکی زیر دوتا رو..

نازنین پرسید : موسی! شب سیاه تره یا..

موسی گفت : خب معلومه! ‌موهای تو

....

رنگ مشکی تارهای بلند و بافته شده ی موهای نازنین به چهره ی کبودش خیلی می آمد.قرمزی چشمانش زیبایی اش را چند برابر کرده بود انگار.

چند ثانیه ای خیره به چشمان از حدقه در رفته و وحشت زده ی نارنین ماند و گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی؟

هرچه نازنین را صدا کرد جوابی نشنید.

موسی دستهایش را نگاه کرد.دستهایش و موهای بلند نازنین که دور گلویش پیچیده شده بودند.

سیاهی زیر چشمهای نازنین غیرطبیعی بود.

موسی خواست دستان سرد نازنین را بین دستانش گرم کند. اما دستهایش گرم نمی شد.یخ زده بود انگار.هرچه "ها" می کرد و دستانش را می فشرد فایده ای نداشت.

زنگ ساعتی که برای لحظه سال تحویل کوک شده بود به صدا در آمد.

موسی انگار تازه به خودش آمده بود. بغض کرد.آهی کشید و دست هایش را بالا گرفت .

با تمام توان فریاد زد : این دست های لعنتی.

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : این دست های لعنتی, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1115 تاريخ : شنبه 17 خرداد 1393 ساعت: 19:01