خاطرات شیرین زندگی کودکانه

متن مرتبط با «ما مردمانی مثال زدنی هستیم» در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه نوشته شده است

داستان نصوح، مردیکه کارگر حمام زنانه بود

  • مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و  با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت. , داستان نصوح، مردیکه کارگر حمام زنانه بود ...ادامه مطلب

  • 3 نصیحت لقمان به فرزندش

  • روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.  - اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!  - دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.  - و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.  پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟  لقمان جواب داد:  - اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.  - اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است.  - و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.,3 نصیحت لقمان به فرزندش ...ادامه مطلب

  • اعتراف صمیمانه سوتی ها!

  • برترین ها:با توجه به استقبال شما خوانندگان از مطالب درج شده با عنوان "اعتراف صميمانه سوتي ها" و اعترافات شما خوانندگان در بخش نظرات کاربران، تصميم گرفتيم گزيده اي از مطالب ارسالي شما در بخش نظرات را با نام ارسال کننده در اين مطلب درج کنيم. من: دیروز داشتم بایکی حرف میزدم .گف می دونی تو مصر 74 نفر تو یه مسابقه فوتبال مردن؟ گفتم بابا این مصریا دیوونن مگه ندیدی چه بلایی سر این قذافی بد بخت اوردن؟ اونم نه گذاشت ونه برداشت گف :قذافی تو لیبی بود نه تومصر منم هیچی نگفتم.خب چیزی نداشتم بگم. سرو: من وقتی بچه بودم عادت داشتم با تنها خواهرم که دوسال ازم بزرگتره بخوابم ،بعضی شبها هم مایعات زیاد می خوردم و خواب دریا رو می دیدم بیچاره خواهرم ! صبح که از خواب بیدار می شدم خواهرم می گفت باز منو خیس کردی و من قیافه حق بجانب می گرفتم و می گفتم تو خودتم خودتو خیس کردی نگاه کن به شلوارت ببین تا کجا خیس شده ... لامصب کلیه هام مثل ساعت کار می کرد!!!,اعتراف صمیمانه سوتی ها! ...ادامه مطلب

  • هر اتفاقی میفتد به نفع ماست(داستان)

  • توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود  شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟ چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟  فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟ همه وزيران را صدا زد وگفت  وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند,هر اتفاقی میفتد به نفع ماست(داستان) ...ادامه مطلب

  • اس ام اس های ویژه ماه مبارک رمضان

  • آمد رمضــــــــان و التــــــــهابــــــــی ست به لــــــــب هر لحظـه مــــــــرا حسرت آبــــــــی ست به لــــــــب با شــــــــوق لــــــــب تــــــــو “ربنــــــــا†می خوانـــم هر بوسـه به پــای تـــــو دعای مستجابی ست به لــب اللهــــــــم عجــــــــل لــــــــولیــــــــک الفــــــــرج  * * * * * *  رمضان خوش آمدی من به تو عادت دارم از تو با نغمه ی پرسوز شفاعت دارم گرچه دیریست خدا رفته زیاد دل من من به ایام خدا ولی ارادت دارم . . . فرارسیدن ماه رحمت و مغفرت الهی مبارک باد,اس ام اس های ویژه ماه مبارک رمضان ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه صدای دل‌نشین مادر

  • دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتمکه مامان صدا زد علیرضا جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا، این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!,داستان کوتاه صدای دل‌نشین مادر ...ادامه مطلب

  • خانم … شماره بدم ؟!

  •   خانم … شماره بدم ؟! خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟ خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟ خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.,خانم … شماره بدم ؟! ...ادامه مطلب

  • وضعیت دخترا و پسرا زمان مجردی و متاهلی......!!!

  •   مجازی هستیم اما دلمان مجازی نیستمیشکندحواست به تایپ کردنت باشد , ...ادامه مطلب

  • توصیه های مهم آرایشی برای بالا بردن اعتماد به نفس

  • اگر می خواهید لوازم آرایش را به کار گیری که زیبا تر شوید و همچنین اعتماد به نفستان بالا رود این بخش از سایت دکتر سلام را که با عنوان توصیه های مهم آرایشی برای بالا بردن اعتماد به نفس، منتشر شده است با دقت مطالعه بفرمایید.        ,توصیه های مهم آرایشی برای بالا بردن اعتماد به نفس ...ادامه مطلب

  • مادر …..(نمیدونم اسم این داستان رو چی بذارم)

  • ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . .,مادر …..(نمیدونم اسم این داستان رو چی بذارم) ...ادامه مطلب

  • تیزهوشی یک مادر شوهر زرنگ!

  • خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود‎. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki ‎ زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و…  ,تیزهوشی یک مادر شوهر زرنگ! ...ادامه مطلب

  • ماجرای ازدواج و طلاق آهو

  • ماجرای ازدواج آهو و الاغ آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟ آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.  شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.,ماجرای ازدواج و طلاق آهو ...ادامه مطلب

  • سرماخوردگی , وبلاگ گردی

  • سلام دوستان گلم امیدوارم که همگی خوب و سرحال باشید بازهم از خداوند متشکرم که نفس داد دوباره بنویسم شاید واسه خیلی از ماها پیش اومده که سرما بخوریم ولی سرماخوردگی تو اول مهر واسه من خیلی عجیبه , نمیدونم از کی گرفتم خودمم ناقل بودم کلی آدم ازمن گرفتن یاد یه خاطره افتادم , یادش به خیر سال اولی که کنکور میدادیم یه سری یکی ازرفیقام گفت بیا بریم کتابخونه بخونیم !! رفتیم  یه کتابخونه نزدیک مدرسه ( دوتا مسیر تاکسی عوض کردیم)خلاصه با یه امیدی رسیدیم دیدیم اه پره یه ذره ملتم جلو کتابخونه نشستن ! ابعدها فهمیدم واسه کتابخونه باید شب رختخوابتو پهن کنی جلوش بعد تا صبح بست ببندی به درش  !خلاصه رفتیم یه جای دیگه رسیدیم با خوشحالی دوتا صندلی پیدا کردیم روبرویی ما گفت آقا اینجا جای ماست و نیگه داشتیمو نشینن ! رفتم جلو یه نیگا به صندلی یه نیگا به میزگفتم کو؟؟؟ کجا اسمتو نوشتی ؟؟؟ گفتش نه ,الان رفیقام میان , گفتم خب میخواستن زودتر بیان خلاصه نشستیمو  این رفیق من سرما خورده بود  بنده خدا چند ثانیه یه بار پمپاز میکرد بالا شانس اوردیم این اینقده کشید بالا چشاش سبزنشد  خلاصه این صدای  دماغ کشیدن این یه طرف صدای حرکت دادن صندلی من یه طرف !!! وسطشم کلی خنده و مسخره بازی رفیقم !! کسی هم چیزی نمیگفت نمیدونم چرا ؟؟دیگه  این باعث شد روبرویی مون شاکی بشه بنده خدا پاشد رفت با یه نیگاه غیظ الودی به رفیقم نکته اخلاقیش چی بود؟ این که به ملت احترام بذاریم اگه مریضیم نریم باعث اذیت دیگران بشیم بعد گلها رو آب بدیمو ,آشغالامونم تو سطل زباله بندازیم ,,,به حرف بزرگترا گوش بدیم امروز داشتم وبلاگ گردی میکردم چندتا از بچه ها رم لینک کردم ولی تو وبلاگا که میگشتم دیدم اکثرا " یه پس زمینه سیاه زدن حجله اوردن تو وبلاگ اکثرا" شعر نوشتن از جدایی و اسیری و دوری ( اشکم در اومد) بابا جمع کنین چهارتا جک بذارین یه داستانی , خاطره ای چیزی  درپناه حق شاد و خوشکام باشید  ,سرماخوردگی , وبلاگ گردی ...ادامه مطلب

  • بچه های ناسپاس (بیشترمون - بخونید هَمَمون - همینطوریمااااا)

  • مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رسانداو با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه. با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره ", ...ادامه مطلب

  • ماهواره یا ماهپاره

  • سلام دوستان از کجا بگم که یه چند روز بود که همه جا بگیر بگیر بودن البته نه ادم ماهپاره جمع میکردن یه رفیق داشم خودش تو یگان ویژه بود گفته بود که جمع میکنن یه طرحی هستش که اومده هنوز هم ادامه داشت دیروز که دیدمش گفت تموم شده میتونی وصل کنی ماهواره رو منم گفتم باشه ما شانس ندارم خلاصه بریم ببینمیم این سوژه خنده بودای خندیدم .خلاصه...... دیروز صبح تو خونه نشسته بودم داشتم کتاب معماری نظم فرم فضا   " فرانسیس دی کی چینگ"  و میخوندم نمیدونم هدفش از نگارش این کتاب چی بوده بعضی صفحاتشو باید 3 بار بخونم تا بفهمم نشسته بودیم دیدم مامانم صدا میکنه رفتم تو حیاط دیدم چندتا مامور تو حیاطمون دارن انجیر میچینن نگاه کردم سه تا ماشین نیرو انتظامی خونمونو محاصره کردن 11 تا ام مامور بیرون تو کوچه ان ......گفتم یا ابولفضل اومدن بگیرنم ..داشتم فک میکردم جرمم چی بوده که انقد مامور فرستادن..که دیدم داداشم میگه بفرمایین بالا پشت بوم,ماهواره یا ماهپاره ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها