مادر …..(نمیدونم اسم این داستان رو چی بذارم)

ساخت وبلاگ

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.

پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی

فقط خواستم بگویم تولدت مبارک .

پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد

صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن

با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . .

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : مادر …,(نمیدونم اسم این داستان رو چی بذارم), نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1494 تاريخ : جمعه 3 آذر 1391 ساعت: 16:25