حکایت تاکسی

ساخت وبلاگ

دیروز  واسه یه کاری باید میرفتم تا جایی

نزدیک 45 دقیقه منتظر تاکسی بودم دریغ از یه با انصاف که نیگه داره یا خالی میرفتن یا پر

دیگه داشتم ناامید میشدم گفتم پیاده برم پیام صلح رو ببرم , ناگهان دیدم یه خانومی اومد کنارتر واستاد , ماشالله لعاب زیادی داشت انگار الان از تو جعبه مداد رنگی درش اورده بودن موهاشم هات داگ کرده بود(شایدم های لایت)خلاصه به ثانیه نکشید که دیدم صفی از ماشین باورم نمیشد 4 تا ماشین همزمان چراغ بدن ,اونجا من برای اولین بار دیدم 3تا تاکسی کنار هم واستادن (چنین چیزی هر 5سال یه بار رخ میده)خدارو شکر مسیرش با من یکی بود صدقه سرش منم تاکسی گیرم اومد بعداز انجام دادن کارم سوار یه تاکسی شدم کپ کردم اولین راننده تاکسی فشنی بود که دیده بودم , البته تاکسی ماله اقاش بودش ,     مخشو به کار گرفتم میگفت من کم پیش میاد خطی سوار کنم یا مونثات یا  دربست که بازم بیشتر مونثات دربستی سوار میکنم, واقعا ناراحت شدم کاش منم دختر بودم , یه سری 4 نفر یه مسیربودیم منتظر تاکسی بعد یه دختره اومد یه مسیر خیلی تاکسی پرون میرفت راننده ما 4 تا سوار نکرد اینو سوار کرد , نی دونم موشکیل از کوجاست!!!!ولی این اصلا" خوب نیستا ,بنزینم که دادن دستشون میفروشن ( البته بعضیا تعدادشون کم شماره)دیدم تاکسی بیکار واسه ولی مسافر سوار نکنه تاکسی رانی کجاست خدا میدونه ,اوه مهمون داریم 

من برم خوش امد


خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : حکایت تاکسی , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 996 تاريخ : شنبه 20 خرداد 1391 ساعت: 23:37